پانزدهم

سلام....

من برگشتم....جای همه خالی...خیلی خوش گذشت..قرار شد توی این وبلاگ تعریف کنم چیکار کردم و چقدر سوتی داده شد....

من رکورد شکستم....سوتی ندادماز همون لحظه ای که رفتیم توی فرودگاه خنده ها شروع شد تا لحظه برگشت........این مملکت یه قانون نداره....قرار بود از اینجا موقع رفتن پرواز ساعت ۱۵:۳۰ باشه....با اجازه همگی....نه اینکه نظم خیلی زیاده....ساعت ۱۹:۱۵ رفتیم...حالا من داشتم میمردم از خستگی...ساعت ۷ از خواب بلند شده بودم....ساعت ۱۰:۳۰ تا ۲ هم کلاس بودم....۲ اومد سریع لباس پوشیدم رفتم فرودگاه که دیر نرسیم بعد ساعت ۱۹:۱۵ رفتیم ....من نمیدونم چرا هرچی بیشتر خسته میشم بیشتر میخندم....نشستیم تو فرودگاه....شیرین میخواست بره موهاشو توی دستشویی درست کنه...گفت همراه من بیا....گفتم باشه....همراش رفتم....دوباره یه ۱ ساعت بعد خودم میخواستم برم موهامو درست کنم باز با شیرین رفتیم....دوباره اومدم نشستم....یه ۲ ساعت بعد مامان میخواست بره دستشویی...ملت دیگه اینجوری نگام میکردن ....حتما با خودشون میگفتن این دختره چقدر میره دستشویی یا اضطرابش خیلی زیاده یا دیابت داره  ...

رفتم به مرده میگم کی پروازه میگه ۴....میبنم ۴ شد ولی خبری نیست باز رفتم پرسیدم میگه ۶:۳۰ میگم چه خبره بابا میگه باید از تهران بیاد....حالا شب همینجا هستین....صبح میریم به امید خدا.....من فقط تونستم نگاش کنم ....حالا آدم حرصش نمیگیره از این همه نظم زیاد...ترجیحا بریم معتاد شیم همگی ....توی هواپیما نشستیم شیرین میخواد کمربند ببنده....قفل کمربند خودشو با قفل کمربند من گرفته میگه اهههههههههههه نگین این چرا اینجوریه....چطور بسته میشه...میگم IQ دوتا قفل رو گرفتی حالا میخوای ببندی ...یه خرده نگام اینجوری نگام میکنه بعد میزنه زیر خنده

من یه دفعه هوس کردم میگم من میخوام برم کابین خلبان رو ببینم کسی با من میاد....شیرین هم که پایه...میگه آره میام....رفتیم به مهمانداره میگیم میگه باشه من هماهنگ میکنم....رفته میگه خلبان فعلا سرش شلوغه وقتی رسیدیم بیاین ....رسیدیم.....رفتیم پیش مهمانداره....میگه برین اونجا...رفتیم....یارو میگه اهههههه شمایین به ما گفتن دوتا بجه ۱۴ـ۱۵ ساله ...میگم ایشون فکر کنم یه خرده توی تشخیص سن مشکل داشتن...میگه حالا بفرمایید....رفتیم میبینیم جا نیست که....یه عالمه مهماندار به علاوه خلبان اونجان.....حالا یکی نمیره بیرون که ما بریم تو...منم پرو رفتم قاطیشون واستادم شیرینم همراه خودم بردم.......یه سری سوال پرسیدیم بعدم اومدیم بیرون.....بعد یه آقایی اومد که بیریم هتل.....رفتیم....بهشون گفتیم برای امشب توی رستوران شاندیز صفدری یه میز رزرو کنه...میگه باشه میام دنبالتون...اومده دنبالمون رفتیم اونجا...

اونجا خیلی عالی بود....اونایی رفتن میفهمن من چی میگماونایی هم که نه انشاا... قسمت بشه همه با هم بریم ...موسیقی زنده داشت....دختر و پسر هم که روی صندلی رقص زنده داشتن .....نشسته بودیم بعد دیدیم ۳ تا پسره با یه دختره اومدن.....

نمیدونم قضیه چی بود...ولی یه بار یه پسره مینشست کنار دختره دست مینداخت رو شونش....یعد اون میرفت بیرون اون یی پسره میومد مینشست پیش دختره...بعد یه مدت دیدم دوتا از پسرا رفتن بیرون یکیشون موند با دختره....برگشته به دختره میگه تو عزیز دلمی.....تو.... دختره حکایتش حکایته این بود ....

نشستیم یه آقایی با دوستاش جلو ما نشسته بودن....پسره سرش کچل بود...کلا موهای سرشو تراشیده بود...یه برقی میزد کله کچل این آقا مامان به من میگه این پسره رو سرش ناهمواری داره.....میگم نه موهاشو بسته....چهل گیس کرده مامان میگه اههه...برگشته پسره رو یه خرده با دقت نگاه میکنه یه دفعه با تعجب برمیگرده میگه نگیننننننننن حالا یکی میباست جلو خنده منو بگیره ...الهی قربونش برم که چقدر ساده است....ماهه مامانم..به هیچکدومتون این مامانه گل رو نمیدمشام خوردیم یه قیلون سفارش دادیم میبینیم به به یه قیلون ساده ۴۵۰۰ قیمتشه...ولی مزه داد...ساعت ۳ شب از اونجا اومدیم...حالا به نظر شما جونی برای من مونده بود....؟؟آیا؟

صبح پاشدیم رفتیم بازارو گشتیم....عصر هم همینطور.....اونجاها هم اتفاق خاصی نیفتاد....سوتی داده شد ولی من ذهنم یاری نمیکنه.......شنبه هم صبح رفتیم پاساژ عصری رفتیم اسکله تفریحی....میخواستم برم جت اسکی مامان و شیرین نذاشتن...گفتن تو بلد نیستی میمیری رفتیم دوچرخه سواری.....شیرین بعد از چند سال سوار میشد...میگفت من میخورم زمین...گفم طوری نیست میخندیم...اومد همرام....

رفتیم...من جلو میرتم اون پشت سرم.....رفتیم یه جا دیدیم خیلی تاریکه....برگشتیم من با سرعت از جلو شیرین رد شدم میرم تو یه راه دیگه اونم از یه راه بالاتر اومد که بیاد پیش من....حالا سرعتشو کم نمیکنه...با سرعت پیچیده اومده.....از پشت سر من رد میشه......نمیپیچه دنبال من بیاد همینجور محکم دوچرخه رو گرفته و صاف میره......محکم خورد به سنگای جلوش آخرشم ترمز نگرفت...منم که فقط میخندیدم  ...

باز رفتیم توی یه مسیر دیگه....یه عالمه خارجی هم داشتن دوچرخه سواری میکردن....میگم شیرین اینا خیلی یواش میرن من تند میرم توام دنبالم بیا میگه باشه....تند رفتم...بعد برگشتم پشتسرمو نگاه میکنم میبینم نیست....ای بابا همه میان میرن ولی شیرین نیست...گفت یا خورده زمین یا مونده وسط راه....برگشتم میبینم وسط واستاده....میگم تو نمیخواد دوچرخه سواری کنی پیاده شو دنبال من بدو اینجوری بهتره

دوچرخه هارو تحویل دادیم....رفتیم لب دریا....صندلارو در آوردیم.....پاچه شلوار رو هم زمین حسابی بالا.....فکر کردیم اونجا اروپاس ....شروع کردیم تو آبا دویدن..کلا خیس شدیم  یه پسره اومده بود....روی شناهای ساحل مجسمه درست میکرد...خیلی عالی درست میکرد...گفت شما نمیخوای درست کنی...گفتم بلد نیستم...گفت بهت یاد میدم...منم که عاشق اینجور کارا ....پسره بهم یاد داد....مجسمه درست کردم.....من متعل به همه شما هستم خودتونو نکشین به همه امضا میدم ...

برای یکشنبه شب هم از ساعت ۱۱ تا ۲ بلیط داشتیم برای یه کشتی که دور چزیره رو میچرخید و موسیقی زنده داشت....اونجا هم بد نبود.....روی عرشه کشتی میخواستم بخورم زمین........اگه میخوردم زمین یه بلایی سرم میومد .....توی یه پاساژ بودیم...نمیدونم زنبور از کجا اومد....دستمو زد....اوه اوه چه دردی داشت....اولی بود که حالم داشت بد میشد که ذره ذره خوب شد ...دستم ورم کرد....خوب شد بینیمو نزد

دیگه چی بگم....آها....توی هتل نشسته بودیم.....یه زن خارجیه از جلو ما رد شد....ما رو قبلا توی رستورانه هتل دیده بود.....بعد برگشت به شیرین گفت hi....شیرین هم برگشت خوشحال گفت Hiiiiiiiiiiiiiiiiii ....زنه هم شروع کرد به حرف زدن منم اون پشت میخندیدم....قیافه شیرین ذره ذره تغییر کرد آخر بار دقیقا این شکلی بود ......زنه هم دید شیرین خیلی تعجب کرده گذاشت رفت.....منم که فقط میخندیدم...حالا اون بیچاره داشت میگفت قیافت برام آشناست من تورو توی رستوران دیدم.....

بعد هم اومدیم فرودگاه......اوه اوه...موقع برگشتن خیلی بد بود....خلبانش خلبان نبود...باید برم بهش یاد بدم چیکار کنه ....خیلی بد هواپیما رو فرود آورد...تمام دل و روده ریخت به هم...میخواستم برم بگم اخه این چه وضعشه بلد نیستی پاشو من بشینم ...کسی خلبان عالی خواست منو خبر کنه


یه سوتی رو یادم اومد که بگم......ما سه نفر توی رستورانه هتل نشسته بودیم....غذارو انتخاب کردیم..همه پایه شدیم چلو کباب بخوریم....مامان و شیرین گفتن ما برنج نمیخوریم من گفتم من برنج میخوام......

پسره مارو میشناخت....چون دو سال پیش هم همون جا بودیم....اومد که سفارش بگیره....مامان هم با اعتماد به نفس کامل میگه.....۳ پرس چلو کباب با یه پرس چلو....حالا پسره قاطی کرده بود..مامان هم همینطور دوتایی با یه بدبختی حالی همدیگه کردن که چی میگن...من و شیرین هم که به جای کمک میخندیدیم....خلاصه اینم از این سوتی....

خب خیلی ور زدم...خسته شدم...

دوستون دارم...فعلا...