شانزدهم

سلام PostSmile!

بعد کلی خستگی....بی حوصلگی....اعصاب خردی و..... اومدم اینجا ور بزنم...

آخه من چی بگم....یه غلطی کردم سر یه کل کل اینو ساختم و مثل .... توش موندم...بذارم برم هااا

امروز مامان نهار درست کرده....بعد سیب زمینی هم سرخ کرده گذاشته کنارش...من عاشق سیب زمینی سرخ کرده ام....اونم جوری باشه که نرم باشه....میخوام یه بار سیب زمینی سرخ کنم بعد بکنم تو پاکت فریز نرم بشه....!!! نتیجه میده آیا؟

الانم کلی کار دارم انجام بدم هاااا....ولی حسش نیست ....نشستم اینجا تایپ میکنم...میخوام برم حموم حسش نیست....میخوام برم سر درس بازم حسش نیست...میخوام برم یه چیزی بخورم بازم حسش نیست...میخوام برم بمیرم حسش نیست.....در کل حسش نیست

باز دوباره عروسیا شروع شد....۲ مرداد عروسی خواهر دوستم....۹ مرداد عروسی یکی از بهترین دوستام....۱۰ مرداد عروسی یکی از قوما....۱۹ مرداد هم یه عروسی دیگه که اونو باید بریم تهران...اووووووو....چقدر لباس....چقدر مدل آرایش مختلف...چقدر رقص ....وای خدا جونم...

روز مادر....کی بود؟ همون روز....شب رفتم بیرون یکی از رفقا زنگ زد....تاکید شود که این رفیق ما قبل از اینکه من برم کیش زنگ زد از من خداحافظی کرد که میخواد بره چین...

اون شب زنگ زد:

نگین:بله؟

رفیق:اوووو سلام

نگین:به به سلام رفیق...رسیدن بخیر

رفیق:رسیدن توام بخیر....

نگین:سوغاتیام کو؟

رفیق:سوغاتیای تو کو؟

نگین:اوووو....من به تو قول ندادم سوغاتی بیارم ولی تو قول دادی

رفیق:نگین خیلی پررویی...

نگین:خواهش میکنم قابلی نداشت..!!

رفیق:کجایی بیا ببینمت...

نگین:بیرونم تو کجایی؟

رفیق:من تو جاده تهرانم....

نگین:من تو بلوارم....

نگین:رفیق بیا حوض نخعی...

رفیق:نهههههههههههه دوره من نمیام...

نگین:میگم بیا....

رفیق:نه تو بیا میدون کوثر

نگین:کجا؟

رفیق:کککککککککککوثرررررررررررررررررررررررررررررر

نگین:مرگ!

۱۰ دقیقه بعد (نگین رفیق را دیده و دارد با او حرف میزند):

نگین:به به سلام رفیق...چطوری؟

رفیق:خوبم تو چطوری؟

نگین:مرسی....سوغاتی...زود باش...

رفیق (در حال حال و احوال با مامان) به من هیچ توجهی نکرد....

چند ثانیه بعد:

رفیق:بیا نگین اینم سوغاتی...

نگین:.......................

و بعد از تشکر خداحافظی کردیم و جدا شدیم....

اومدم خونه...سوغاتیارو نگاه کردم....خشکم زده ....یه گردنبند...یه گوشواره....۶ تا تیشرت...یه شلوارک....یه کلاسور...۱۰ـ۲۰ تا خودکار (میدونه من این دوتا خیلی نیازمه)یه حوله ناز....یه کیف آویز خوشمل....۶ جفت جوراب..........با دیدن این هدایا کلی شادمان شدیم و ذوق زده شدیم...

باشد که این اتفاقات برای همگی بیفتد....

بعد از قرنی اتاقم رو تمیز کردم....اوه اوه...مردم از خستگی....مامان اومده تختمو میبینه...میگه چرا تختتو جم نمیکنییییییییی؟

میگم عزیزه من وقتی قراره دوباره شب همین بلا سرش بیاد شرا جمش کنم؟

چندی پیش:مامان:نگین بیا تا این چند وقته فرصت داری یه خرده آشپزی یادت بدم!!

نگین:بی خیال بابا...فرصت زیاده....هر موقع خواستم ازدواج کنم ۱ ماه قبلش یاد میگیرم...

مامان:عمرا تو شوور کنی...

نگین(در حالی که ذوق مرگه):چه بهتر....

و باز ساعاتی پیش:مامان(بی مقدمه):من دامادمو خیلی لوس میکنم....

نگین:

مامان:شایدم نکردم....محلش ندادم

و باز نگین:

مامان:اما شب عروسیت تو حق نداری باهاش برقصی خودم میرقصم....

نگین:خداوندا هیچ ملتی را از این نعمت مادر زن محروم نساز....

نمیدونم شرا چند وقته تو اتاقم بوی سیگار میاد؟!!نکنه معتاد شدم؟

سفارش دادم کارتون شرک ۳ رو برام آوردن....بهم میگن نره خر خجالت نمیکشی کارتون میبینی...خوب دلم میخواد...

دیشب رفته بودم یه جا رو چمن نشسته بودم....بعد شروع کردم با زانوم رو چمنا راه رفتن...(اعلام نمایم که مانتو و شلوارم سفید بود)وقتی پا شدم دیدم روی زانوهام و روی شلوارم سبزهههههههههههههههههههههه....

اگه بخوام حساب کنم الان نزدیک به ۱۲۳۶۸۴۳۰۰۰۰ ساعته که دارم این پستو مینویسم...بلند میشم میرم بیرون باز برمیگردم...دیگه نمیدونم چی بگم...

 

پ.ن:مهران(شهرام)...به نظرت کار درستی میکنی...نمیدونم میای اینجا رو بخونی یا نه...ولی توی وبلاگ مرجان حتما برو...توی وبلاگ یوسف هم همینطور...نظرارو بخون...داداش رضا توی وبلاگ مرجان یه پست برات گذاشته....ببین چی گفته....نظرارو بخون ببین چقدر آدم منتظرتن...چقدر آدم دوست دارن....چقدر آدم ناراحتن....گذاشتی رفتی فکر مارو نکردی...کوش اون خروس بی محل....کوش اون خروس قندی....کوش اون کاکتوس....ما اینا همه رو میخوایم...باشه برو ولی برگرد....برو استراحت کن ولی بیا....چرا داداش رضارو تنها گذاشتی؟؟دیدی یوسف چی برات نوشت؟اون ستاره کوچولو با اون دله کوچولوش خیلی چیزا برات نوشت...نوشت که خیلی دوست داره....زود بیا.....

 

فعلا....