ششم

سلام...

نمیدونم از چی بگم....حال ندارم....حوصلم سر رفته....مچ پام هم که شکسته بود...حالا درد گرفته....کلا داغونم...

دلم یه جورایی برای میثم میسوزه....تنها شده....محمد جواد که رفت...اون خیلی تنها شده....مجتبی هم که درگیره کاراشه...فکر میکنم از من توقع داشت که منم اینکارو کردم

به نظر شما من چیکار کنم؟.....یه بنده خدا از مکه اومده بود .....نرفتم....به دو دلیل : ۱.حال نداشتم (منظور همون حوصله) ..۲.کار داشتم خب....!!!!!!!!!

یه سری عکس دادن به من که از توشون انتخاب کنم...انگار من نوکرشونم .....دلم براش میسوزه..نمیتونم انجام ندم...گناه داره...من امروز چه دلسوز شدم هااااا .....

اصابم خرده....میخوام توی اون وبلاگ یه میگه دیگه بذارم....ولی اصلا تمرکز ندارم.....

میخوام برم یه چیزی بخورم گشنمه....بعدم میخوام بخوابم....

شکم گشنه جیزی سرش نمیشه....وگرنه میموندم هااااا  ....

فعلا...